یک وقتهایی هست که آدم دلش تنگ میشود برای شخصیت داستانی که چند سال پیش نوشته است. اصلا دلش میخواهد گوشی تلفن را بردارد و حال تک تک آدمهای داستانهایش را بپرسد. خودش را معرفی کند. بگوید که من نویسندهی شما هستم. بگوید شرمندهام، مرا ببخشید.
یک وقتهایی هست که آدم دلش تنگ میشود برای شخصیت داستانی که چند سال پیش نوشته است. اصلا دلش میخواهد گوشی تلفن را بردارد و حال تک تک آدمهای داستانهایش را بپرسد. خودش را معرفی کند. بگوید که من نویسندهی شما هستم. بگوید شرمندهام، مرا ببخشید.
کتابهایی هستند که ما را میکشند و کتابهایی هستند که ما را میکُشند. کتابی از حاشیهی مشغلههای روزانه میگذرد، و کتابی در متن مشغله مینشیند. کتابی را چاه کردم و در آن افتادم، کتابی را فقط آه کردم!
روزهایی هم باید باشد که سراغ کلمات نرفت. که پرهیز کرد از ورق زدن. که نشست یک گوشه و تمرینِ نبودن کرد. از خانه زد بیرون و فقط راه رفت. نگاه کرد به آدمهایی که از کنارت میگذرند، که از کنارشان میگذری. جلوی ویترین مغازهها ایستاد. تکتک اجناس را دید زد. و در سایهروشن ویترینها رد نگاهی را جُست که حکایت از یک آشنایی غریب دارد. نگاه سایهای که پیراهن آبیاش را اتو نکرده تنش کرده است. بعد سر را آرام برایش تکان داد، و دوباره راه افتاد. در خلوتِ یک پارک، خلوت کرد. کفشها را درآورد، پاها را روی چمنهای خنک دراز کرد. یک چای زغالی سفارش داد و بعد یک چای دیگر. به خانه برگشت؛ بدون هیچ کتابی. روی تخت دراز کشید، به سقف زل زد، خندید و خندید و خندید. و حواست نباشد خیابانی هست در سرت، که از چین هم پر جمعیتتر است. که صدای راه رفتن آدمهایش دارد به جنونت میکشاند.
به همین سادگی: به سادگی اینکه پشت چراغ قرمز ایستاده باشی، شیشهی طرف خودت را پایین بکشی، به مسافر ماشین کناری بگویی: این شد زندگی! به سادگی اینکه مخصوصا آدرس یک میدان پایینتر را به راننده بدهی. به سادگی پیاده طی کردن یک کوچه. به سادگی اینکه لباسهایت را درآوری، روی تخت دراز بکشی و زل بزنی به سقف. به سادگی ساعت هشت شب. به همین سادگی میتوانی مُرده باشی و به همه بگویی زندهای.
عصبانیام. مضطربم. گیجم. منگم. سرم چنان درد میکند که نمیتوانم چشمهایم را باز کنم. میلی به نوشتن ندارم، همچنین به خواندن و دیدن. شب را روز میکنم و روز را شب. انتظاری از هیچکس و هیچچیز ندارم، حتا از خودم.
در عکسهای سیاهوسفید مردها زیباترند؛ در نگاهشان بیاعتنایی موج میزند. زنها اما پریشان دیده میشوند؛ حتا اگر بخندند غمگین به نظر میرسند.
همهی زندگی حکایتِ دیواریست که هر روز بلندتر میشود. تا چشم باز میکنی میبینی آنقدر با خودت فاصله داری که مجبوری به چیزی که هستی عادت کنی؛ تن بدهی به ادامهی انزوای خودت.
مینویسمت. کلمهها مهم نیستند. همه را به جان هم خواهم انداخت. مرتکبت میشوم. دست میبرم در تو. در هم میریزمت. خودم را از تو خلق میکنم. تو خواهم شد. تو خواهم بود.
کلمات همه جا هستند، درون من، بیرون من... من کلمات را میشنوم، نیازی به گوش دادن به آنها نیست، نیازی به فکر کردن دربارهی آنها نیست، غیرممکن است که آنها را متوقف کنم، متوقف ناشدنی هستند، من در کلمات هستم، از کلمات ساخته شدهام... همهی دنیا اینجا با من است، من در هوا معلقام، در دیوارها، محصور در دیوارها، همه چیز تا میشود، باز میشود، فرو مینشیند، میچرخد، شبیه ذرات. همهی وجودم این ذرات است، ملاقات میکنم، با مردم میآمیزم، از آنها جدا میشوم، هر جا میروم خود را مییابم، خود را ترک میکنم، به سوی خود میروم، از خودم میآیم، هیچچیز جز من، ذرهای از وجودم، بازیافته، از دست رفته، بیراهه، همهی وجودم این کلماتاند. همهی وجودم این بیگانگاناند، این غبار کلمات، که زمینی برای نشستنشان نیست، آسمانی برای پراکنده شدنشان نیست.
همین که دود جمع میشود و گلو را میسوزاند، همین که گرمایی درونت را چنگ میزند، همین که یادت میرود با اولین پُک داشتی به چی فکر میکردی، همین که تعجب میکنی چه زود تمام شد، همین که به یک نخ دیگر هم فکر میکنی، همین که میدانی به خسخس سینهات اعتمادی نیست، همین که میدانی تنهایی؛ واقعا تنهایی.
حرکت در فیزیک به معنی تغییر مکان جسم در ارتباط با زمان است و از نیرو ناشی میشود. و با مفاهیم سرعت، شتاب، جابهجایی و زمان مرتبط است. بنابر قانون اولِ نیوتن، سرعت یک جسم تنها در حالتی تغییر میکند که نیروی جدیدی به آن وارد شود؛ این مفهوم تحت عنوان اینرسی شناخته میشود. حرکت همیشه براساسِ یک مرجع بررسی میشود و اگر مرجعِ ثابتی نداشته باشد حرکت مطلق قابلِ مشاهده نیست، بنابر همین استدلال، باید از حرکت نسبی سخن گفت. در این نگاه اگر چیزی بنا به یک مرجع ثابت باشد، به شکل نسبی در حال حرکت نسبت به مراجع دیگر است و به همین دلیل ادعا میشود که در جهان، همه چیز حرکت میکند. همه چیز حرکت می کند جز انسان که درجا می زند، روزها، ماه ها، سال ها، یا همیشه حتی.
خوابْ خیانت است به شب. این را بلانشو میگوید. و من حالا چند شبی هست که با دستِ خودم، و به عمد، به شب خیانت میکنم. بیخوابی زندگیام را فلج کرده، تا جایی که نمیتوانم روی چیزی تمرکز کنم. حواسم مدام پی چیزی میرود که نمیدانم چیست. از چشمهای قرمز و صورت رنگپریدهام میترسم. همهی روزها شدهاند یک روزِ کشآمده که پایان ندارد. فکرکردن به اینکه بخوابم و صبح «بیدار» شوم آرامم میکند. مدتهاست «بیدار» نشدهام.
و اینکه پیادهروهای شلوغ را به پیادهروهای خلوت ترجیح میدهم. گمشدن میان آدمهایی که در خودشان گماند. اینکه برای چند دقیقه «من» نیستی، بلکه فقط «یکی» هستی. در همین جاهای شلوغ است که میتوانم با تمرکز بر برزخِ درونم، تن بدهم به دوزخِ جمعیت. و احساس کنم خمیازهی رهبرِ ارکستری هستم آنگاه که سمفونی به نقطهی اوجش رسیده است.
صبح وقتی بیدار شدم احساس سنگینی میکردم. مثل این بود ته دریا خوابیده باشم. من معتقدم آنکه مینویسد، آنکه دست میبرد در خودش، آنکه با نوشتن به زندگیاش تجاوز میکند، درونِ خودش آرمیده است؛ بدون ارتکاب قتل، حتی بدون وسوسهی قتل. این روزها هر چه میگویم، حرفهای خودم نیست. کسی در من است که به جای من حرف میزند. نگاه میکند. میبیند. راه میرود. میخوابد. خواب میبیند. کسی که مینویسمش. که با من است. در من است. «من»ِ این روزهای من است.
و من هنوز زندهام، در جهانی که نمیتوانم به آن عادت کنم. کلمهها غریبگی میکنند؛ اما باز هستند، و خودشان را در «قطعات افقی» عرضه میکنند.
بعضی اوقات هست که آدمها درد و غصه توی دلشان را پشت هزار پستو پنهان میکنند، آنقدر که یادشان میرود غصه توی دلشان چه شکلی بود. نه اینکه دیگر غصه نخورند، نه! درد همچنان آزارشان میدهد اما اصلا یادشان نمیاید آن درد پشت دیگهای مسی است یا کوزههای پنیر و اینطور است که هی باید بگردند و بگردند دنبال دردشان. بعضی اوقات هم آدمها اهل قایم کردن غم و غصه نیستند یا اینکه بعد از سالها میفهمند دردشان پشت دبّههای ترشی افتاده بوده. درد را پیدا میکنند. میگذارندش سر طاقچه، هی نگاهش میکنند و آه جگرسوز میکشند. صبح میروند، شب میآیند و دوباره و دوباره درد را مرور میکنند. آنقدر که دنیا به کامشان زهر میشود. من میگویم درست که نباید رفت و دردها را پشت گنجه قایم کرد اما نباید گذاشت فکر غم بیش از خود غم آدم را بیازارد. غم را باید گریست. برای غم باید مویه کرد، اشک ریخت، باید عصبانی شد و مشت به گچ دیوار کوبید. باید کمک گرفت، باید یاد گرفت بعد هم… بعد هم باید رها کرد. وقتی اشکها به اندازه کافی روان گشتند و درسها آموخته شدند حالا نوبت گذر کردن است. من اسم مرحله آخر را میگذارم هنر ظریف رهایی.
پروردگارا ما رو حروم نکن. حروم مسیرهای اشتباه، موقعیتهای اشتباه، فکرهای اشتباه، گزارههای اشتباه، آدمهای اشتباه ...
داستانها هرگز به پایان نمیرسند، راوی ست که معمولا صدایش را در نقطه ی جذاب و هنرمندانه ای قطع میکند. کلا همه اش همین است.
کسی که یک بار رنج کشیده است، تجربه ی درد را هرگز فراموش نمی کند. کسی که ویرانی خانه ها را دیده است، به وضوح کامل می داند که گلدان های گل، تابلوها و دیوارهای سپید، اشیایی ناپایدارند. خوب می داند خانه از چه چیز ساخته شده است. یک خانه از آجر و گچ ساخته شده است و می تواند فرو ریزد. یک خانه خیلی محکم نیست. هر لحظه می تواند فرو ریزد. در پس گلدان های آرام گل، پشت قوری های چای، فرش ها، کف اتاق ها که با موم برق افتاده است، چهره ی دیگر واقعی خانه است. چهره ی بی رحم خانه ی ویران شده.
اختیار کلمات با من نیست، اختیار من با کلمات است. اصلا این وسط اختیاری در کار نیست. اینها نوعی ریختن است، کلمات میریزند.
هر کسی که ساختن ِ زندان انفرادی به کله ش زده، آدم جالبی بوده و خوب میدانسته با آدمها چطور بازی کند. یعنی درستتر آن است که بگویم میدانسته آدم بهترین دشمن ِ خودش است. لازم نیست او را کتک بزنند یا زیر شکنجه لت و پارش کنند. بهترین راه اینست که خودش را با خودش تنها بگذارند تا خودش دخل ِ خودش را بیاورد.
هیچ کس تا به حال دو مرتبه در عمرش عاشق نشده، عشق دوم، عشق سوم، اینها بیمعنی است. فقط رفت و آمد است. افت و خیز است. معاشرت میکنند و اسمش را میگذارند عشق.
شاید یک روز کتابی بنویسم و در آن ثابت کنم به عکس تصور انسان ها ,گاوها گاو نیستند.گاوها شخصیت پیچیده ای دارند.برخی احساساتی,گوشه گیر,خجالتی و فروتن اند,برخی ریاست طلب,پرخاش گر و زود رنج اند.اندام بزرگی دارند ولی بسیار مهربان ,متین و بی آزارند.گاوها اغلب بیماری قلبی دارند,تنها به خاطر جثه ی بزرگ شان نیست,به خاطر رنج هایی ست که در طول زندگی می کشند.از نظر عاطفی پیچیده اند,ماده هایشان مادران خوبی هستند,نُه ماه باردارند و فرزندشان را تا یک سالگی شیر می دهند و مراقبت می کنند,مهارت های زندگی می آموزانند,هم به ما شیر می دهند و هم به بچه هایشان.برای همین بیشتر گاوها دچار کمبود کلسیم هستند,سینه هایشان ملتهب و متورم است.حافظه ی خوبی دارند,باهوش اند هرگز برکه ای را که از آن آب نوشیده اند یا علفزاری را که در آن علف های خوش مزه ای چریده اند و زیر آفتاب مطبوعی چرت زده اند ,فراموش نمی کنند.خوبی را به خاطر دارند.
یه مدتی که می گذرد و آدم زندگی خودش تَه می کشد، فقط به وساطت زندگی دیگران، زندگی می کند.
کودکان دیوانهام خوانند و پیران ساحرم
من تفرجگاه ارواح پریشان خاطرم
خانه متروکم از اشباح سرگردان پراست
آسمانی در میان ابرهای عابرم
چون صدف در سینه مروارید پنهان کردهام
در دل خود مؤمنم در چشم مردم کافرم
گرچه یک لحظه ست از ظاهر به باطن رفتنم
چند صد سال است راه از باطنم تا ظاهرم
خلق میگویند: ابری تیره در پراهنیست
شاید ایشان راست می گویند، شاید شاعرم
«صبر» درمان من است از تلخ و شیرینش چه باک؟!
هرچه باشد ناگزیرم، هرچه باشد حاضرم ...
اگر به کسى تَنه بزنیم، مى گوییم ببخشید، وقتى تخم مرغى از دست ما مى افتد و مى شکند، ناراحت مى شویم، اگر کفشى از ما گم مى شود، مدام دنبالش مى گردیم، ولى خودمان گمشده ایم، هستى ما گم شده است، نعمت هاى حق را گم کرده ایم و هیچ باکى نداریم و این گم کردن ها را جزء بدهکارى ها و باخت هاى خود به حساب نمى آوریم.
حقیقت این است که واژهها وزن دارند، یک وقتها سنگینی میکنند آنقدر که زیر بار این حجم سنگینی بیفتی و بشکنی. واژهها دست دارند، گاهی بیخ گلویت را فشار میدهند و خفهات میکنند. واژهها پا دارند، میتوانند از رویت رد بشوند تا له شوی. شاید واژهها سلاح هم داشته باشند، خنجری لابد که در قلبت فرو کنند تا در جا بمیری و نیست شوی. واژهها بلدند سرت هوار بزنند، بلدند مجبورت کنند خودت را، اصلاً دنیا را به صلابه بکشی. واژهها شاید با تمام موذی بودنشان در جذابترین حالت ممکن یادت میدهند تا اول خودت را بشناسی بعد باقی آدمها را ...
به طرز عمیقی کار دارم و به طرز مزخرفی بیکارم و بطور ابلهانهای نه به کارهام میرسم نه از بیکاریم لذت میبرم.
یه چیز ناشناخته ته وجودم رخنه کرده، چنگ میزنه، میبُره، میخراشه. پاشیده توی روزهام و تا نهایت شب اونقدر کش میاد تا به روز بعد وصل بشه. حس میکنم به قدری عمق داره که انگار قرار نیست هیچ وقت تموم بشه. توی بیداری هست، توی خواب هست. چنبره زده روی همه چی. شده غالب به زمان و مکان و هست و نیست. نمیتونم کنترلش کنم، زورم نمیرسه مهارش کنم و حتی نمیدونم چیه و از کجا نشآت میگیره که اینهمـــــــه ست. شاید شبیه به یه چاهِ تاریکِ عمیقِ بیانتها باشه که ته نداره، که هی منو میکشه توی خودش و منم مدتهاست دست از تقلا کردن و فریاد زدن و امید داشتن، کشیدم و فقط منتظرم که شاید تموم بشه ...
همون ترس و نقطه ضعفی که با تنفر همه عمرم ازش فرار کردم و خودمو بارها به خاطرش گول زدم و هزار جور بهونه آوردم و برای روبرو نشدن باهاش همیشه راه دومی رو انتخاب کردم (اگر چه طولانی تر و سخت تر!) حالا سر بزنگاه که راه دومی وجود نداره یقه منو گرفته. من موندم و ترس و نفرتی که سال هاست انباشته شده و دیگه خیلی عمیقه. مثل گوله برفی که به تدریج بزرگ شده و این بار داره میاد که ویران کنه. باید از همون اول با ترس ها مقابله کرد و کم نیاورد و نذاشت این همه بزرگ بشه که توی خواب هم ول کن نباشه. یه جنگ هایی رو لازمه با خودت داشته باشی، ترسیدن و فرار کردن هیچ وقت جواب نمیده، بالاخره یه جا گیر می افتی که خیلی دیره، خیلی خسته ای و راه دومی هم در کار نیست ...
آدم های مختلف در شرایط متفاوت عکس العمل های گوناگونی را از خود بروز می دهند . عکس العمل هایی که می تواند ناشی از خصوصیات منحصر به فرد هر آدمی باشد . خصوصیاتی که شاید از همان آغاز با ما عجین شده ، از همان زمانی که میان آب و مواد غذایی شناور بوده ایم ! کسی چه میداند ؟! شاید هم خیلی قبل تر در خمیر مایه ــمان چیزی ریخته اند !
و فکر کن فارغ از الفبای هر بندی که دوره ات کرده ، فارغ از تمام نقشه های دود اندود شده ات ، فارغ از خیال ِ فریب آلوده ی هر باره ، فارغ از تمام رویاهای بخار شده ، فارغ از لحظه لحظه هایی که خودت را می مُردی ، فارغ از بی رنگی بی مرز این روز ها و دل مُردگی نا تمام این شب ها ... از چه دیگر پروا میکنی ؟! ، عادتمان داده اند عادت کنیم ، ما را از سنت شکنی ترسانده اند ، به خوردمان داده اند تا مثل هم باشیم ، تا مثل هم زندگی کنیم ... ، برو بیداری ات را جادو کن ، افسانه بچین و به جهان بپاش ، برو برای خودت سراسر " من " شو ... و بیاندیش که چه خواستنی میشود روزگار من ِ من بودنت ...
میان تمام واژه ها با بار معنایی مثبت و یا منفی ، گروهی از واژه ها وجود دارند که شرطی اند ، به شرطی علت یک حس خوب در شخص هستند که به فعلیت برسند ، مثلاً " امید داشتن " به شرطی تداعی کننده ی حس های خوب و مثبت است که دست آخر با لب و لوچه ی آویزان برنگردی عقب تر از جای اول و به آن لحظه ی امید بستن ـت هزار بار لعنت بفرستی . یک فرد نا امید که از همان اول ِ اول قطع امید کرده حداقل یک قدم جلوتر از فرد امیدواری است که امیدش نا امید شده چـــون فرد نا امید یا با شرایط کنار آمده و آن را پذیرفته و یا راه حل دومی پیدا کرده است . فرد امیدوار ِ نا امید شده هم از یک جایی به بعد در زندگی حکمت خدایی و قسمت و تقدیر تسکین ـش نمی دهد که نمی دهد . با این تفاسیر " امید اشتن " همیشه هم خوب نیست ، گاهی راه حل در عمق نا امیدی مطلق است .
حرف ها هم مثل مواد غذایی تاریخ انقضا دارند ، به وقتش که استفاده نشوند ، فاسد میشوند ، بو می گیرند ، به درد سطل زباله میخورند ، دیگر هیچ ارزشی ندارند ، فرقی نمیکند فحش و بد بیراه باشد یا یک بوسه ، تشر باشد یا چند جمله ی محبت آمیز ، راهکار باشد یا دلداری دادن ، چشم غره باشد یا یک لبخند با معنی ، به وقتش که نباشد به هیچ دردی نمیخورد . میشود نوشدارو پس از مرگ سهراب که تنها آدم را کُفری میکند و بس ...
این روزها پارچهها و بنرهای سیاهی که در و پنجرهی خانهها و مغازههای شهر را پوشانده ، مرا بیشتر از همیشه غمگین و دلگیر میکند ، به من باشد زمستان را برای رفتن انتخاب نمیکنم ، زمستان فصل خوبی برای مُردن نیست ! وقتی قرار است همه کم کم از خواب زمستانی بیدار شوند که نباید خوابید ، نباید تمام کرد ، نباید تمام شد ، نباید مُرد ! باید جوانه زد ، باید زندگی کرد ... این ها را آن صبحی کشف کردم که رفته بودم آرامستان ، که بیهدف راه رفته بودم و هی سر چرخانده بودم و در سکوتی محض ، تک و توک آدم زنده دیده بودم . اسم و تاریخ روی سنگ قبرها را با دقت وارسی کرده بودم . به عکس های حکاکی شدهی پُر لبخند زل زده بودم و با وسواس مضاعفی حواسم را جمع کرده بودم که پایم را کجا میگذارم ! و مدام به خودم تاکید کرده بودم آخرش همین است دیگر ، یک جایی همین جاها ، حرص چه را میزنی پسر جان!؟ غصهی چه را میخوری دیوانه!؟
این را از من قبول کنید ، آدمهای بلند پروازی که جسارت خواستنهای بزرگ را در سر میپرورانند و رویاهای اشباع شدهای را در زبان میچرخانند ، در آینده از جمله آدمهای جذابی خواهند بود که حسودی کل کائنات را برخواهند انگیخت. جذابیت آدمها را میتوان از طرز تفکر و بلند پروازی ایدههایشان کشف کرد. اصلاً رویا باید بیمنطق باشد ، بزرگ باشد ، دور باشد ، حتی در آن مختصات مکان زمانی دست نیافتنی باشد. رویاهای آبکی دست و پایت را به منطق زنجیر میکنند ، رویاهای منطقی فقط دست و پاگیرند و فرصت بلند پروازی را از آدم سلب میکنند ، رویاهای توأم با منطق ، چنگی به دل نمیزنند و عموماً شامل یک روال عادی و معمول میشوند که خاصیت رویا بودنشان را از دست میدهند. رویا باید خاص باشد ، تک باشد ، منحصر به فرد و خواستنی باشد. چیزهای دم دستی ِ معمولی که رویا نمیشود! رویا باید در جاه طلبانهترین شکل ممکن ـش به اوج برسد. اینها را از من قبول کنید ، قبول کنید رویا باید غوغا به پا کند ...
آدم باید گاهی به خودش فحش بدهد ،خودش را از ساختمان 5 طبقه بیندازد پایین و صدای شکستن اش را بشنود ، آدم گاهی باید بزند زیر گوش خودش طوری که خون از دماغش سرازیر شود ، آدم باید گاهی خودش را کیسه ی بکس کند . آدم باید گاهی خودش را بکشد . آدم گاهی باید چاقو را بگذارد زیر گلوی خودش و اعتراف کند وگرنه کم کم سرطان از پا درش می آورد ...
همه اش حرف های نصفه نصفه، شادی های نصفه نصفه ،نگاه های نصفه نصفه، آدم های نصفه نصفه،روزها و شبهای نصفه نصفه، همه اش عشق های نصفه نصفه، چای های نصفه نصفه، غذاهای نصفه نصفه،نفرت های نصفه نصفه، خوبی ها و بدی های نصفه نصفه، همه اش همه چیز نصفه است به جز غم که کامل می آید و تا تمامت نکند دست از سرت برنمی دارد.
شاید به خاطر همین است که نوشتن را از هرچیز بیشتر دوست دارم ،شاید به خاطر اینکه وقتی داری می نویسی دیگر از اینکه از ترس هایت ،نگرانی هایت ،دلشوره هایت ،نقاط ضعف هایت حرف بزنی هیچ ترسی نداری . می نویسی که از چه چیزای کوچک و مسخره ای می ترسی ، با خیال راحت مینویسی که وقتی بلند حرف میزنی صدایت می لرزد ،می نویسی که چه آدم نا مهربانی هستی برخلاف آنچه به نظر می رسد ،مینویسی که برخلاف اینکه به نظر می رسد همه چیز توی زندگیت سرجایش است هیچ چیز آنجایی که باید باشد نیست ، اعتراف می کنی به همه شکست های زندگیت ،مینویسی که چه آدم بدبختی هستی و از نگاه دیگران هم نمیترسی چون خیلی های دیگر هم با تو همذات پنداری می کنند ،درکت می کنند و از تو توضیح نمی خواهند . اما هرچیز دیگری به جز نوشتن مرا می ترساند ،نگرانم می کند چون در موقعیت های دیگر کمتر میشود که کسی اینطور تو را باور کند. اینطور با تو کنار بیاید . اما خودم میدانم که در اینحالت هم یکجای کار میلنگد . مثل این میماند که از نوشتن سپر درست کنی ،خودت را پشتش قایم کنی و هی چاله چوله های زندگیت را با نوشتن ماسمالی کنی به خاطر همین است که گاهی کلا دست میکشم از نوشتن ، خودم خوب می دانم نوشتن اگر مزمن شود برای حالم خوب نیست ، برای همین است که گاهی سپرم را زمین می گذارم و میگذارم تیر بخورم ،گاهی باید زخم و زیلی شوی تا بفهمی قلمت نمی تواند جای لرزش صدایت را بگیرد.
میپنداریم که پنهانیم ... حالآنکه تمام دیوارهای شهر شیشهای و سقفها مرئی و نیتها برملا و خفیها آشکار است. زمانه ما را آنقدر زیر و رو خواهد کرد که هر بنیبشری هرچه در نهان دارد هویدا کند.
جدیدترین اخبارِ روزنامه ها در پیشخوان/ دعوا بر سر تراژدی بودن حادثه یا رمان/ روزمره ترین شکل یک داستان/ مرگِ اتفاقی یک شهروند / علت؟ خرابیِ آسانسور/ اعتراض یک نویسنده / به تصمیمِ کمیته ی سانسور/ کشف استخوان های باقی مانده از یک دایناسور/ در دورترین جزیره ی زمین/ در زمانهای پیش ازین/ خودکشیِ یک نهنگِ قاتل/ در سواحل متروکِ اقیانوس آرام/ عناصر از یاد رفته یک درام/ چه فرقی میکند این پایان؟/ طنابِ دار بر گردن فیلسوف ترین انسان/ خلق یک اثرِ خیالی./ سوژه های نه چندان جنجالی
مرگ تکنولوژی کوتاه شده است. مانند زندگی ماهی قرمزهای دلفریب سفره ی هفت سین. یک روزی فکرش را میکردم که فیس بوک هم با آنهمه کاربران سینه سوخته و مشتاقش جای خود را به ابزارهای سهل و آسان ارتباط جمعیه دیگری بدهد. همانگونه که خود لعنتی اش جای وبلاگ و وبلاگ نویسی را گرفته بود.... آن اوایل که ویدئوها و نوارها کاست بودند نه دی وی دی. آنموقع ها که کامپیوتر و موبایل هنوز جزوی از ملزومات زندگی نبود. آنموقع ها که میکرو تازه آمده بود و آتاری دستی و پس از آن سگا، کمی بعدتر حتی. تازگی ها ویندوز 98 آمده بود. اینترنت قطره قطره آمده بود. کارت های محدود دوساعته و سرعت های 5 کیلوبایتی. آن موقع ها که یاهو بود و گوگل نبود. آنموقع ها که ایمیل 1 مگابایت فضا داشت. آنموقع ها که تنها ابزار ارتباط جمعیِ مجازی Yahoo Mesenjer و چتروم های پرشده از دختران و پسران تازه آشنا با تکنولوژی بود. ( از تهران کسی هست؟ از اصفهان؟ سیاوش هستم 22 از آبادان. سحر 20 شیراز) آنموقع ها که asl جای سلام را نگرفته بود. آنموقع ها که وبلاگ تنها راه گسترش عقاید و درمیان گذاشتن خاطرات ما با دیگران بود. آنموقع ها هنوز شبکه های لجام گسیخته ی اجتماعی نیامده بودند. آنموقع ها که تلفن های همراه هوشمند نبودند. وای فای نداشتند. تنها کاربردشان گرفتن شماره بود. آنموقع ها که موبایل ها آنتن نداشتند. آنموقع ها که لاین و وایبر و اینستاگرام و چه و چه نیامده بود. آنموقع ها که اجتماعی بودن آدمها را با لایک های بیشترشان نمیسنجیدند. آنموقع ها که. آنموقع ها که. آه لعنتی. حالم بهم میخورد از حال. از آینده. از فرجام زندگی انسان ها. دلم تنگ شده است برای آنموقع ها که محدودیت زیاد بود. خانواده ها از تکنولوژی میترسید و از اینترنت وحشت عجیبی داشت. و سعی میکردند فرزندانشان را ازان دور نگه دارند. آنموقع ها که هنوز خواندن اشعار سهراب از مد نیافته بود و زوج های عاشق برای یکدیگر غزل میخواندند و گاه گاهی نامه مینوشتند. آنموقع ها که دخترها ابروکمانی بودند و پسرها سبیل داشتند. آری، درست است. مانتوها بلند بودند و شلوارها پاچه گشاد. اما دلها شاد.....
ایده آلم اینه که در پنجاه سالگی یا حتی زودتر، به دور از شهر و شلوغی و آدما، گوشه ای اختیار کنم و سالهای آخر عمر رو در دل طبیعت کندوکو کنم؛ با پرتو آفتاب یا قطرات باران و برف عشق بازی کرده، به ذخیرۀ غذای مورچه ها کمک کنم، یا اگر زنبوری مایل هست نیشم بزنه مختاره! از همین جا قشنگ می تونم کل زندگی آن دوران رو تجسم کنم؛ و این چه دلنشین است و امیدبخش.
چند سال پیش توی ذهنم فکرهای بزرگ داشتم و تقریبا مطمین بودم که فرصت بسیار زیادی برای زندگی دارم. اما این چند سال به اندازه ی شاید بیست سال طول کشیده انگار. از به سپیدی رفتن موها و وضعیت ظاهرم گرفته تا تغییرات عجیب و غریب برنامه هایم، تا رخنه ی افسردگی در تمامی سلولهای وجودم، تا بی برنامگی، تا بی اهمیت شدن تمام مفاهیمی که آموخته بودم، تا دفن نور و رسیدن به چهره ی واقعی، خشن و سنگدل زندگی که ماهیت اصلی او باشد. جای شگرف آنکه تمامی این تغییرات عظیم را با جان و دل پذیرا بوده ام و باورم بر این است که کارکشته و سگ جان شده ام! مغرور شده ام و حس می کنم زندگی را به تمامی زیسته ام و نگرانی از این بابت ندارم.
در قسمت کم عمق استخر عدۀ زیادی هستند که پایشان به کف استخر می خورد؛ این شامل خردسالان و و البته بزرگسالان کم تجربه و ناپخته و ترسو است! اما بخش عمیق استخر زندگی خیلی شلوغ نیست و همیشه میتوانی در آن غوطه بخوری، ترسها را کنار بگذاری و آمادۀ حتی غرق شدن باشی به بهای کندوکوی بیشتر و عمیق تر. این بخش استخر جایگاه نوابغ و انسانهای بزرگ تاریخ بوده و هست و آدمهای سطحی نگر و بزدل شاید هیچوقت لذت شنا در این بخش زندگی را بدست نیاورند و حتی اصراری به یادگیری شنا هم نداشته باشند.
داشتم به این فکر می کردم که وقتی تغییر بزرگی می خواهد رقم بخورد (چه در درون انسان و چه در جسم او) با چه علایمی همراه است؟ نکته ای که در همه ی روندهای رو به جلو (تغییرات مثبت و یاریگر) شاید مستتر باشد همراه با درد بودن و هزینه بر بودن آنهاست. معتقدم دستاوردی که برای آن هزینه ندهی و اذیتت نکند دوام چندانی نخواهد داشت؛بزرگ شدن درد دارد.
بعضی روزا تعداد پردازش در ثانیه و یا بعبارتی «نرخ رو به سپیدی رفتن موها» خیلی بیشتر از روزای دیگه است.
خواندن هزار کتاب، دیدن هزار فیلم و شنیدن هزاران تجربه و خاطرۀ دیگران هیچکدام جایگزین تک تجربۀ شخصی خودت نیست. زندگی تو تقسیم می شود به دو بخش: بخش قبل از تجربه و بخش بعد از تجربه. گاهی تجارب جدید تو را پیلتن می کند و گاهی تا لب مرگ سوق می دهد و شکسته ات می کند. انسان گاه با نزدیک کردن خود به مفاهیم انتزاعی چون خدا خود را آرام می کند تا ضعفهایش را پوشش دهد و تکیه گاهی برای خود بیابد اما امان از روزی که یک اگزیستانسیالیست باشی و مامنی و هیچ سوراخ موشی نیابی که در آن آرام گیری.
من فکر می کنم آدمی خوشبخت است، فقط تا وقتی که خودش دشمن ِ خودش نشود. این روز ها من دشمن ِ خونی ِ خودم شده ام، ذهنم را نمی توانم کنترل کنم، خواب هام را نمی توانم کنترل کنم، افتاده َم به تُهی کردن ِ خودم.
من بین قاریان قرآن خصوصا در دوران دانشجویی که قرآن زیاد گوش می کردم و به دل و جانم می نشست، عاشق مصطفی بودم.اوج زیبایی تلاوتهای مرحوم مصطفی اسماعیل را کسی میفهمد که به طور نسبی با عربی و معانی قرآن آشنا باشد. مقامات و گوشههایی که مصطفی اسماعیل در تلاوتهایش استفاده میکند کاملاً تابع معانی و مفاهیم آیات است، مثلاً آیاتی که در وصف بهشت و پیروزی و رستگاری است را در مقامات طربانگیز و سرورآور مثل نهاوند و چهارگاه اجرا میکند و آیات عذاب و انذار و بیم معاد را در مقامات حزنانگیز مثل حجاز و صبا. یکی از زیباترین نمونههای بیاتخوانی استاد تلاوت سوره قمر است که مقطعی از شاهکار هفتاد دقیقهای "نجم، قمر، رحمن، حاقه، نازعات و شمس" است. عمده این تلاوت در گوشه نوا از دستگاه بیات اجرا میشود و در فراز آخر تلاوت که خبر نصرت الهی میرسد به شکل استادانهای به بیات عجم منتقل میشود تا امیدواری ناشی از نصرت و یاری الهی را تداعی کند. نوح گفت: پروردگارا مرا یاری کن. پس درهای آسمان را با آب فراوان بر آنان گشودیم و از زمین چشمهها جوشاندیم...
مدام حس آدمی را دارم که صبح قبل از طلوع خورشید توی زمستانی ترین دی ماه زندگیش با یک لا پیرهن رفته تا بالکن و سیگاری کشیده، سرما تا مغز استخوانش رسیده و سگ لرز زده و نمرده است. چنگ می اندازم به ریشه های دلم ...
یک باج دهنده به اضطراب. این چیزی است که در بسیاری روزهای زندگیم بوده ام. یک همواره دلواپس که برای کنترل این حس اغراق شده کارهای زیاده کرده یا نکرده. برنامه هایی که کنسل کرده ام، روابطی که قطع کرده ام، هزینه ها و خرید های اضافه، کوتاه آمدن های غیر ضروری، همراهی ها یا ساکت ماندن های از سر اجبار، تغییر انتخاب ها، گذشتن از خواست ها، رها کردن مسیر، چه لیست بی انتهایی. از اجتناب تا پاک کردن صورت مساله. چقدر هر بار وارد نبردی شده ام که میتوانست شکل نگیرد و تسلیم، با دست هایی بالا گرفته میدان را ترک کرده ام. چقدر هر بار گلویم خشک شده، نبضم تند شده، تمرگزم از دست رفته و ناگهان تصمیم گرفته ام یا باج بدهم یا میدان را خالی کنم. تاسف برانگیز است. زندگیم بسیار متاثر از دلواپسی و همواره تحت سلطه ی اضطراب هایی بیهوده بود. ذهنم یک فاجعه ساز و مغزم در مواجهه با شرایط اضظراری یک از پیش تسلیم شده است. به کلمات فکر میکنم. به هورمونها که در رگ هایم سو میخورند و بدنم را فرا می گیرند و مرا به بند می کشند. به اعتباری فکر میکنم که به اضطراب می دهم. به تلاشم برای خلاصی از آن. چه می شود اگر اسلحه را از کمالگرای درونم بگیرم؟ هر غلطی خواستی بکن، مهم نیست اگر استرس دارم، باج نمی دهم. بعد شاید زندگی روند ساده تری به خود بگیرد.
عشق می خواست خرابم کند از دوری تو
حرف او پیش تو آورده، خرابش کردم
شرح یک نیم نفس با تو زدن با من بود
دیدم از بس که شریف است، کتابش کردم
باغ انگور مرا کس نخرد، لیک چه باک
می فروشم دو برابر، چو شرابش کردم ...
هرکس رَونده ی راه خود است و راه، همان نفس است. راه، بیرون از تو نیست که آن را بیابی و بر آن راه بروی. تو در خودت راه خواهی یافت و من در خودم و هرکسی در نفس خود. آنکه تو را به راه حق می خواند در واقع تو را به درونت می کشاند.
چند شبی هست که با دستِ خودم، و به عمد، به شب خیانت میکنم. بیخوابی زندگیام را فلج کرده، تا جایی که نمیتوانم روی چیزی تمرکز کنم. حواسم مدام پی چیزی میرود که نمیدانم چیست. از چشمهای قرمز و صورت رنگپریدهام میترسم. همهی روزها شدهاند یک روزِ کشآمده که پایان ندارد. فکرکردن به اینکه بخوابم و صبح «بیدار» شوم آرامم میکند. مدتهاست «بیدار» نشدهام.
روزهای سیاه محکوم به تمام شدن هستند اما فراموش نمیشوند. روشنی فردای من و تو مدیون تاریکی امروزمان است. خودت میگفتی که رسیدنِ برگهای درخت به خورشید، مدیون فرو رفتن ریشهها در تاریکی خاک است. حالا هر چه ریشه بیشتر در سیاهی فرو برود، برگهای بیشتری فردا به نور خورشید خواهد رسید. روزهای روشن میآیند. تکیه میکنیم به ریشههای فرو رفته در تاریکیمان. هر چه باشد، دانهی ما را در دل تاریکیها کاشتهاند. ذات ما به همین تناقض زنده است. هیچ دانهای از روشنی به تاریکی نرسیده و همه از سیاهی به سفیدی میرسند. هر چقدر که به نور نزدیکتر بشویم، از آنطرف بیشتر در دل سیاهیها ریشه خواهیم دواند. از تاریکی نباید ترسید
باید پولهایم را جمع کنم و یک جهان برای خودم بخرم. یک جهان شخصی که هر وقت بخواهم بتوانم درش را از داخل قفل کنم. یک تابلوی بزرگ نئون هم میزنم پشت درش که داد بزند «تعطیل». معتمدی یا قربانی یا حتی صادقی پخش کنم. تندترین سوسیس بندری ممکن را بار بگذارم. این جهان شخصی اولویت زندگیام است. همان دودی است که سیگاریها به آن متکیاند. سندش هم شش دانگ به نام خودم باشد. درست مثل همان ساحلهای خصوصی.
یک معلم ادبیات داشتیم دبیرستان، که ناظممان هم بود. قشنگیاش این بود که تکتک کلماتش را با ظرافت و حوصله انتخاب میکرد و میزد. اغلب زبانش را قبل از هر جمله میکشید روی لبش. انگار بین دو نیمهی فوتبال باشد و بخواهند زمین را آماده کنند برای نیمهی دوم. این زبان کشیدن روی لب بهش فرصت میداد تا کلمات درستِ جمله بعد را پیدا کند. درنگ میکرد. حتی وقتیهایی که از دست یکی روانش رَنده میشد و میخواست فحش بدهد. اندکی درنگ و بعد مثلا میگفت «بی همه چیزِ ناخلف». ظریف و دقیق. ظریف فحش میداد.
حیاط خانهی ما یک درخت چنار دارد که سالیانِ دورِ گذشته بعد از ظهرها زیر سایهاش صندلی میزدم و کتاب میخواندم. در واقع بیشتر ادای کتاب خواندن را در میآوردم. کتاب دست گرفتن بهانهای بود که زیر سایهی درخت بشینم تا نور آفتاب را که از لای برگها به زمین میتابید و نقشِ برگ خلق میکرد، تماشا کنم. باد هم میوزید و نقش برگها را روی زمین میرقصاند و ورقهای کتاب را به هم میریخت. عادت خوبی بود. برای یک ساعت خودم را به دست باد و آفتاب و سایه و نسیان میسپردم. بعد هم جمع میکردم و میرفتم داخل خانه و خلاص. یکی دو سال عادت روزانهام همین سکون موقتی و دلچسب بود. اما از یک جایی به بعد چرخش روزگار سریعتر شد و عادت زیر درختنشینی از برنامهی روزانهام حذف شد. چند سال ازش دور افتادم اما هر بار که از پنجره به درخت نگاه میکردم یاد آن یک ساعتهای دلچسب میافتادم. هزار بار بعد از آن صندلی بردم و گذاشتم زیر درخت. آفتاب بود، کتاب بود، نقش برگها بود، باد هم بود. اما حال خوشَش نبود. انگار که آن حال و هوا فقط ما آن سالیان دورِ گذشته باشد. چقدر بد است که آدم پای درختاش باشد اما آن درخت دیگر درخت سابق نباشد.
مگر قرار نبود امر نوشتن بشود شفای عاجل قلبمان و مُسکن رنجمان؟ مگر نبود که میگفتند کلمات همان باریکهی نور آفتاب است که از لای برگهای انبوه و سیاه جنگل درونمان میتابد به زمین بایر قلبمان؟ تا روشن و گرم و سبکمان کند؟ مجوز جوانه زدنمان بود. پس چی شد؟ نسخهی علاجِ رنجمان، کلمات است اما نسخهی علاج قهرِ کلمات چیست؟ نسخهی وزیدنِ باد صبا کدام است تا این ابرهای ملال را بزند کنار؟ ابرها آنقدر ضخیم شدند و باریدند که پای کلمات ما را گیر انداختند در گِلِ زمینِ جنگلِ آفتاب ندیده. کدام شراب شجاعت باز کردن زبان ما را دارد؟ کدام مسیح توان دارد تا دَماش را به سینهی کلمات بفرستد و دوباره زندهشان کند؟ چشمهی حیوانِ کلمات ما کجاست؟
آدم های مضطرب ساکت اند، نمی خندند. یا با تو نمی خندند، عجله ای هم ندارند، خوب شعر می خانند، اغلبِ شعرهای باران دار را هم از بَر هستند. وقتی تویِ عکس های قدیمی وول می خورند دنبال پیدا کردن مسیر کوتاهی اند برای رساندنت به لبخند. این آدم ها از سفر و تنهایی می ترسند کنجِ دلشان خوفِ خواب دارند، کم می خوابند و شبها چنگ به قلبشان می اندازند که روز کِی تمام شد؟ آدم های مضطرب می دانند " در چتر های بسته ، باران است " سردردها مخوف اند و موزی و غمگینی سوال آور است. این آدمها خودشان را بینِ هیچ و اندوه می گذارند و در آن میان منتظر می مانند تا بیایی، اغلب خودشان هم دیر می رسند طوریکه تنها یک بار منتظرِ شما می مانند. در کوران شعر می خانند و مانند هوا نرم نرم و زود به زود جابجا می شوند مشت می برند توی دهانت و کلماتت را برای گپ های لذتناک شان برمی گزینند و آخر سر در گوشهایت سرودِ تکراریِ عزلت را می خانند. کمی نمی گذرد که این آدم ها برمی گردند به غارشان و تو را با حرفهایت در هوا بجا می گذارند. درست همان زمانیکه تو خودت را به رویِ زنده گی آورده ای.
آدمهای بی حوصله ترسناک می شوند وقتی خویِ خلوت به خویِ تنهایی شان برسد باروبنەشان را جمع می کنند، و می خزند درونِ آن کورسویِ روشن که برایِ این روز کنار گذاشتەاند. همان جا که تاروپودِ تاریکی تنیدەتر است و جای جایِ این تنهایی را تنها خودشان پُر خواهند کرد.
اما فقط کلمه ها هستند که میتوانند شما را به روحِ انسانی دیگر، بهمثابۀ یک کل، وصل کند؛ با همۀ نقاط ضعف و قوتش، همۀ قیدوبندها، تنگنظریها، وسواسها و افکار و عقایدش؛ با همۀ چیزهایی که برایش جذاب میشود، به آنها علاقه پیدا میکند، از آنها هیجانزده میشود یا به آنها نفرت میورزد. تنها کلمه ها هستند که از پشتِ خروارها خاکِ گور، شما را به روح یک انسان وصل میکند؛ اتصالی بیواسطهتر، کاملتر و عمیقتر از وقتی که با دوستتان رو در رو حرف میزنید. بعضی حرفها را نباید گفت. حتا توی دعوا، جنگ، کشتار. بعضی حرفها کُشندهی عشقاند. کُشندهی روحاند. بعضی حرفها از دهان که درآمدند گلوله میشوند. شنیدهام که میگویم و ای بسا که گفتهام. گفتهام و دیدهام که روح از چشم رفته است. دستها سرد شدهاند و دانستهام که دیگر فایدهای ندارد حتا اگر جان بسپارم در راه تلافی کردنش. فایدهای ندارد و آن روح دیگر به آن چشمها برنمیگردند و آن دستها دیگر گرم نمیشوند برای من.
دیگر خیلی کم از اتفاقات اطرافم خوشحال میشوم. نمیدانم از کی این اتفاق افتاد و البته یککمی میدانم که بهخاطر باج دادن به آدمهای اطرافم بوده. آنقدر سعی کردم در حضورشان خودم را حذف کنم و در خدمتشان باشم که دیگر نمیدانم از چی خوشم میآید و از چی بدم میآید. مگر اینکه کسی کنارم باشد و از روی احساسات او، من هم واکنش نشان بدهم!
چقدر تخیل دوست دارم، چقدر شیفته ی غرق شدن در کتاب ها و فیلم هام، چقدر فیلم ندیده و کتاب نخوانده مانده روی دستم. سهم حسرت ها بیشتر شده از خوشی ها!
من در آستانه ی سی و پنج سالگی خوب می دانم آدمها کامل نیستند و هر کس یک عیبی دارد. می دانم آن عشق های بی پدر و مادر جایشان در کتابها و فیلم هاست. خوب می دانم آدمها پیر می شوند و چروک می خورند و تکراری می شوند. خوب می دانم ممکن است یک شب بخوابی و صبحش حالت از نفس کشیدن عشقت بهم بخورد. خوب می دانم گاهی وسوسه ی خیانت به جان آدم می افتد و خیلی چیزها را می دانم که شاید تو ندانی چون مثل من چند تا پیراهن بیشتر پاره نکرده ای. همه این می دانم ها را می دانم. اما این را هم خوب می دانم من هیچ وقت خدا عشق را با همه دروغ بودنش تجربه نکردم. دوست داشته ام تا پای جان، اما فقط تاپای جان. نه خود جان. من در آستانه ی سی و پنج سالگی تنها هستم چون خودم خواستم تنها باشم. آدمها را از خودم راندم چون نیازی به بودنشان نداشتم. آدم ها، آدم های خوبی بودند، اما فقط آدم های خوبی بودند. هیچ کدام شان رویای من نبودند.
من در آستانه ی سی و پنج سالگی یک موبایل دارم که پر از شماره تلفن است. و یک برادر عزیز دارم به نام حمیدرضا. و چندین دوست خوب نه چندان صمیمی که ماهی چند بار تلفنی صحبت می کنیم. من در آستانه ی سی و پنج سالگی وقت هایی می شود که موبایلم را دستم می گیرم و تک تک این شماره ها را بالا و پایین می کنم بلکم چشمم بیافتد به شماره تلفنی جدید. یک آدم تازه که بتواند من را از غربت خفه کننده ای که بعد از دیدن این فیلم های بی شرف سراغم می آید نجات بدهد. من در آستانه سی و پنج سالگی کارم شده اس ام اس زدن به حمیدرضا. "این شرایط خفه کننده ست"....، پاسخ می دهد؛ " صبر".
به مرگ زیاد فکر میکنم و به خودم، شاید از علائم افسردگی باشد و یا شاید واقع نگری مدام به سراغم آمده باشد. سوژه گی و ابژه گی در اندیشه، نعمت ارزانی است در اختیار انسان. در امتداد دهها سال میشود به خودمان فکر کنیم، چای بنوشیم و باز به خودمان فکر کنیم. به هست و نیست ها؛ به رنج ها و شادی ها، به چگونگی برانگیختگی احساسات مان، به عقالی که پایبندمان کرده، به خودِ خودِ خودمان، به آنچه هست فارغ از همه ی نقاب ها.
کجای راه را اشتباه آمده ای؟ کجا باید مکث میکردی اما بی تفاوت گذشتی؟ کجا باید حرف میزدی اما سکوت کردی؟ کجا باید سکوت می کردی اما کلمات را به اسارت گرفتی و سیلی از جملات نا مفهوم را در مسیر باد قرار دادی تا در سراسر سرنوشتت پخش شود؟ کجا باید می ایستادی ولی فرار کردی؟ کجا باید فرار می کردی ولی ایستادی؟ گاه انبوهی از سوالات بی جواب به مغزت هجوم می آورد. درست حساس ترین قسمت مغز را نشانه می گیرد و بعد پشت سر هم شلیک های زهر آلود آغاز می شوذ. تو در ناکجا آباد انگارهای خود سرگردانی. مسیرهای اشتباه زیادی را برای یافتن مقصد پیموده ای و به مقصد های فراوانی رسیدی که سرابی بیش نبودند. چه سرنوشت عجیب و غریبی دارد انسان. چه داستانی!
این کلمه ها، پرندگانی هستند بی بال که تقلای رهایی و پرواز را دارند، و این مغز، قفس واره ای حجیم از حضور نا بهنگام کلمه هایی در هئیت تفکر های مسموم، و این انسان، در بند تمام حضورها!
راستش شبیه به کوهی است که نمیدانی پشتش چیست. سالها انتظار میکشی و درست در لحظههایی که باید به ثمر نشستنش را نظارهگر باشی و خوش، ترس؛ این جانور وحشی؛ زیر پوستت میدود. راستش نگرانیام از آن روست که نکند روز موعود فرا برسد و پشت آن کوه بزرگی که حالا چند متر بالاتر از زمین یک دور کامل دورش چرخیدهام چیزی نباشد. که باز زمانش برسد و "ای دل غافل" بشود وِردِ زبان، همان کوهی که برای رسیدن به قلهاش تا آخر عمر باید هِن و هِن قدم زد. من از هرآنچه دارد اتفاق میافتد میترسم رفیق. من از هرآنچه که اتفاق نمیافتد هم میترسم رفیق. من از نوشتن هرآنچه که باید هم میترسم رفیق. میترسم که قدر روزهای انتظار را ندانسته باشم. که امیدی که به آن دل بستم؛ مثل باقی آن چیزهایی که انتظارشان را کشیدم و تخمهمرغی پوچ بیش نبود، پوچ باشد. نَک و نالهها که تمامی ندارد رفیق. اصلاً برای سبک شدن نبض است که کلمهها ردیف میشوند. کلمهها ردیف میشوند تا دست آخر جملهای باقی بماند که بگوید "خُب؟"... خُب همین... کم بود؟!
خودت را غرق میکنی. غرق میکنی توی مشغلههای ساختگی. به خیابان میزنی. به کافه. به شلوغی شهر. میخندی. مینویسی، می خوانی، کار می کنی، کار، کار، کار. حواست را میدهی به کتاب. به سکانس فیلمها. به چیزی که خاطرهای از آن نداری. خودت را غرق میکنی درون دنیایی که ربطی به تو ندارد. نمیشود اما. چیزی این وسط گم است. چیزی که نه میشود به زبانش آورد. نه میشود از ذهن بیرون کرد. به زبان نمیآوری که توی ذهنت بماند. انگار دلت نمیخواهد از یادت برود. میل شدید خودآزاری سوقت میدهد به مرور صداها. به مرور تصاویر. سوقت میدهد به جملههایی ک دوست داشتی واقعی میبودند. سوقت میدهد به سمت علامتهای سوالی که نمیخواهی جوابشان را باور کنی. چیزی گم است که نمیخوای در جای دیگری پیدایش کنی. ترجیح میدهی با مازوخیزم وحشیای که درون وجودت چنگ میزند بسازی و جای دیگری دنبال گمشدهات نگردی. با خودت تکرار میکنی: آدمیزاد است، روزی طلوع را میپرستد، روزی دیگر دلش هوای غروب میکند. اما دلت به حال دل خودت میسوزد. دلی که رو به افق ایستاده است و به ستارهای زل زده است که وجود خارجی ندارد. چیزی گم است که جای خالیاش را همه جا روی تنت پهن کرده است. توی چهارراه. بالای پل هوایی. توی کوچه پس کوچهها. بین میزهای کافهها. لای نُتهای موسیقی. توی چهرهی بازیگر نقش اول. چیزی گم است که به گم بودنش عادت کردهای. گُمی که اگر بین دستهای کسی، غریبهای هم پیدایش کنی. نه. نمیشود. چیزی گم است که پیدا نمیشود.
نبض میتواند خارج از عرف عمل کند. تند باشد. کند باشد. دیوانهای باشد برای خودش. میتواند فریاد بزند، سکوت کند، لبخند بزند، بغض کند اصلا. بغض میکنم. برای تو. بغض میکنم از این حجم احساساتی که توان به زبان آوردنش نیست. بغض میکنم از این حس نابی که توی تنم جریان دارد، آن هم در این روزگار سگمصب. من از تمام شهر فرار میکنم. من از تمام صداها، از تمام آدمها، از نرخ دلار، از کاهش سهم بورس، از لحن آقای اخبارگو، من از تمام امیدها و کلیدها و تکرارها فرار میکنم. بازماندهای که جز سیاهی های هیئت تو، پناهگاه دیگری نمیخواهد. پناهگاه ابدی مردی که از تمام شهر فرار میکند، تا گوشهایش را به صدای حسین حسین گفتن ها برساند، بغض کند از حس ناب داشتنت، آرام بگیرد. آرام میگیرم. حسین (ع) جان ...
جهان روایت خوشرنگی است از دربهدری. پر از لحظات نابی که در کثافت این زندگی رخ میدهد. حالا چه خوشبینانه به ماجرا نگاه کنیم و چه نه، واقعیت آن چیزی نیست که در خیال ما میگذرد. ما میتوانیم دریچهی نگاهمان را تغییر دهیم، بلند ببینیم یا کوتاه، اما واقعیت این است که ارتفاع یک برج با طرز نگاه ما تغییری نمیکند، یک آجر کوتاه قد هم با طرز نگاه ما، بلند قامت نمیشود. ما میتوانیم تعاریف خوشبویی از عشق کنیم، میتوانیم لبخند بزنیم و چشمهایمان را بر روی آن چیزی که سرمان میآید ببندیم. البته که توصیهی من هم همین است. توصیهی من هم این است که لبخند بزنیم و نگذاریم کثافت این جهان از مردمکهایمان بالا برود. “لحظه” چیز عجیبی است. در لحظه بودن، در لحظه زیستن، در لحظه نفس کشیدن و از لحظه حرف زدن. در لحظه زندگی کردن تکلیف خیلی چیزها را مشخص میکند. جسارتها را زیاد میکند، فرق بین رویا و واقعیت را مشخص میکند، رنجها را کاهش میدهد و واقعیت را در نظر آدم واقعیتر میکند. کمتر حرف بزنیم و بیشتر عمل کنیم. چقدر این جمله ایدهآل است. چقدر سخت است. چقدر اراده میخواهد. چقدر نشانمان میدهد که ضعیفیم.
من به فردا که فکر میکنم با حجم عظیمی از ابهام مواجه میشوم. فردا کجاست؟ من تا کجای فردا زندهام؟ نمیدانم. لحظه را دریابیم. زندگی کردن جسارت میخواهد. زندگی کردن در لحظه، جسارت بیشتری میخواهد. در این لحظهی لعنتی زندگی کردن، جسارت عظیمی میخواهد.
به درونم مراجعه میکنم. به آن بخش از وجودم که چیزی را طلب میکند. خوب به خواستهاش گوش میکنم. چه میخواهم؟ آرامشم کجاست؟ بین آدمهای دوروبرم دنبال آرامشم میگردم. توی دستهای آنها، توی حرفهایشان، توی رفتارهایشان. چرا گفت؟ منظورش چه بود؟ چرا نگفت؟ چرا نکرد؟ چرا؟ و چرا؟ و چراها! کمی سکوت لطفا. به درون خودم مراجعه میکنم. آرامشم زیر پوست تنم جریان دارد. آن جایی که قلبم برایش آرامتر میتپد و لبهایم خونسردتر لبخند میزند. آرامش فقط اینجاست، وسط قلبی که بلد است دوست بدارد. قلبی که دارد تمرین میکند مهربانتر باشد و روحی که دارد یاد میگیرد میان آدمهای دوروبرش دنبال آرامشش نگردد. دوست بدارد که دوست داشتن برکتی است برای آرامش. زندگی به غایت سخت است. سخت و نفسگیر.
غمگینم، پُر از دردی ناگفتنی، مثل زنی پابهماه در اسطورهها،که خدایان خشمگینانه شمشیری در دلش فرو میکردند، به وَجد میآمدند و بانگ میزدند: برقص، شادی کن!
زمین میچرخد و ما را میچرخاند و جنگها هم که تمامی ندارد رفیق. هنوز هم کودکان به ناحق میمیرند، هنوز هم بیخانمانها گرسنه میمانند و افریقا هنوز هم افریقاست. فصلها پی هم میآیند و میروند و برف نمیبارد. مادرها اشک میریزند و سرفه هنوز هم هست. تاریخ تکرار مکررات است و نه یزیدها مردهاند نه هابیلها زنده ماندند. هنوز هم فرعون حکومت میکند و غصه از دل ما بیرون نمیرود. ما اما میرویم. حرکت همچنان هست و دستهایمان توی دست هم چفت میشود. مسیر سنگ دارد. سراشیبی دارد. ما حرکت میکنیم و کسی بازدارندهی ما نیست. و تمام رسالت زندگیمان برای یک دم است: آن لحظهای که خواستیم نقطهی پایان زندگیمان را بگذاریم، چقدر به این روزها دلخوشیم؟ چقدر از دویدنهایمان آرامیم و لبخند کجای قلبمان هست؟
به کجا میدویم؟ مقصد چقدر میتواند دور باشد که هرچه میدویم نمیرسیم؟ هیچکس صدایت را نمیشنود مگر گوشهای خودت. من غرق میشوم و دلم تنگ میشود برای آرامشی که گذراست. درون آدمی چقدر میتواند بیتاب باشد؟ چقدر این دریا میتواند خروشان باشد که آرامش، موقتیترین حس روزهای پر تلاطممان شود؟ من هیچوقت آدم تسلیمِ قصه نبودهام. هیچوقت آدم تسلیمِ هیچ قصهای نخواهم شد. من که پاهایم از دستم خسته شدهاند بس که مجبورند به دویدن و کم نیاوردن. من که روحم زمخت شد و شاعر خطهای خاکستری شدم. من که سیاهی شب را زیر بالشم گذاشتم و اجازه دادم خستگی، همیشه روی شانههایم جا خوش کند ولی بازدارندهام نباشد. میدانم آرزوها دورتر از دستهای من ایستادهاند. میدانم امید، واهیتر از این حرفهاست، میدانم و زیر لب مدام تکرار میکنم: «دریا دریا امید، ولی نه برای ما.» میدانم و باز هم به دویدن ادمه میدهم، تا روزی که “نمیشود” رخ به رخ صورتم بایستد، دستهایم را نگهدارد و توان پاهایم را بگیرد
اینجا هستم. ایستادم وسط قرن بیست و یکم. هنوز باد را روی صورتم حس میکنم. هنوز میتوانم صدای جریان رودخانه را بشنوم. هنوز از برخورد باران روی پوست تنم احساس آرامش میکنم. اینجا هستم. سکوت سراسر وجودم را فرا میگیرد تا برای ثانیهای از جهان پرتلاطم جدا شوم. بروم و برسم به دستهای کسی که میتواند آرامشم را دو چندان کند. ما چه چیزی برای بالیدن داریم؟ ما چه چیزی میتوانیم باشیم اگر حس را از وجودمان کسر کنیم؟ چقدر کوچکم در مرکز جهانی که آنقدر بزرگ است که حتا نمیدانیم مرکزش کجاست! زندگی تا کجای ماجرا قرار است جدی باشد؟ ما تا کجا ادامه داریم؟
شهر پر از وحشت است، پر از شوک، پر از اضطراب و پر از کبودیهایی که دیده نمیشود. شهر پر است از روحهای زخمی و مغزهایی که دیگر نمیدانند چطور به روزمرگیشان ادامه دهند. میخواهم رها شوم. باد روی صورتم بنشیند و عشق زیر پوستم زندگی کند. میخواهم خودم را از این همه کابوس جدا کنم.
زندگی در حاشیهی کلمات، در رطوبت و حاصلخیزی اطراف کلمهها، زندگیِ ما آنجا جریان دارد.
یک وسواس هم هست که فرد مبتلا کوهى از کتاب هاى نخوانده دارد، لیکن مى رود دست مى گذارد روى یک کتاب قبلن دو بار و حتا شاید بیش تر خوانده شده اش، باز مى خواندش...چرا؟ اولش ترس از فرو نرفتن در دنیاى کتاب جدید است و دومش آن هم حسى اى که در خواندن کتاب پیش تر خوانده شده با زمان مطالعه ى قبلى پدیدار مى شود...و تجربه ى بازکشف چیز هاى کوچکى که به وجد مى آوردت.
زندگی کلاف سردرگمی است، به هیچ جا راه نمی برد، اما نباید ایستاد. با اینکه می دانیم نخواهیم رسید، نباید ایستاد.