روایت از پله دوم

آنکه می نویسد، دارد به خودش تجاوز می کند، آنکه از خودش می نویسد، دارد خودش را به قتل می رساند، به عمد!

روایت از پله دوم

آنکه می نویسد، دارد به خودش تجاوز می کند، آنکه از خودش می نویسد، دارد خودش را به قتل می رساند، به عمد!

می‌دوی تا از میان زندگی گذر کنی و به کناره‌اش برسی. به کناره‌اش می‌رسی. لب تنهایی می‌نشینی. دوست داری خالی شوی. عق می‌زنی. بالا می‌آوری. خالی که شدی، می‌افتی روی زمین تنهایی. دوست داری همان‌جا کز کنی و مثل حلزون توی خودت جمع شوی. فکرت از همه‌چیز خالی باشد و زل بزنی جایی میان هوا، جایی شبیه ناکجا. چه عجب از اینکه این فرآیند هی تکرار شود؛ وقتی شبی نیست. وقتی خلوتی نیست. و وقتی معدۀ روح را شهر پر از مزخرف کرده است.و وقتی می‌دوی تا از میان زندگی گذر کنی و به کناره‌اش برسی، نگاهت می‌کنند؛ با تعجب، با بهت، با تکرار «این دیگر جه دیوانه‌ای است» زیر لبشان و با نگاه عاقل‌اندرسفیه. چه می‌توانی بگویی؟! می‌توانی حالت را توضیح بدهی؟! توضیح بدهی نمی‌گویند دیوانه‌ای؟ یا نمی‌گویند خب پس وسط این شهر شلوغ چه می‌کنی؟ چرا چسبیده‌ای به ظاهر و باطنش؟ نمی‌گویند؟ از این حرف‌ها نمی‌زنند؟ می‌زنند! حق هم دارند. اصلاً تو وسط این شلوغی چه می‌کنی؟ چرا دو دستی چسبیده‌ای به اینجا؟ و وقتی می‌بینی که جواب خودت را هم نمی‌توانی بدهی!

ساکـن طبقـه وسـط

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی