خواباندرخواب؛ هر چه بیدار میشوم خودم را در خواب دیگری میبینم. اینقدر لایههای این وهم و خیال زیاد است و اینقدر این سیاهی عمیق، که میترسم؛ زیاد میترسم. میترسم عمرم قد ندهد به اینکه از عمق این سیاهیها بیایم بالا و برسم به آنجایی که بشود نور را دید. میترسم عمرم قد ندهد این حصار لایههای وهم و خیال را بدرم و هوای تازه را با ریههایم حس کنم. میترسم در رحِم این دنیا، بهدنیانیامده بمیرم و پایم به زندگی نرسد. میترسم دنیا مرا همینطور ناکام ببلعد. در فکرم میدوی. در عمق این سیاهی، تو تنها کورسویی. نشستهام به انتظار دستگیریات. به انتظاری آن دستگیر که میفرستی. به انتظار آنکه صدای استیصال دلم را میشنود ...