به سجده میروم. بیخیال! بگذار فارق از هر چه تا به حال کردهام، فارق از هر چه تا به حال بوده و هستم، فارق از قلب سیاهم، بگویم سبحان ربّی الاعلی و بحمده. سبحان ربّی که من نافرمانیاش میکنم. سبحان ربّی که من نمیبینمش. سبحان ربّی که نگاهش پوست تنم را نوازش میکند و من از او پنهان میشوم. بگذار پیشانی به مهر بگذارم و خودم را پیش پایش بیاندازم و فارق از همهی بیوفاییهایم بگویم سبحان ربّی العلی و بحمده. سبحان ربّی که او در پی من میآید و من از آغوشش فرار میکنم. سبحان ربّی که منتظر است و انتظارش را بی پاسخ میگذارم. سبحان ربّی که خوب است و هنوز من ِ بد را دوست دارد. سبحان ربّی که با همین دل سیاهم، گاهی یادش خرابم میکند. سبحان ربّی. ربّ من. ربّ من. ربّ من... به سجده میروم. بیخیال! بگذار عالم ببیند که بندهی فراری، بندهی عاصی، بندهی گنهکار، بندهی نمکنشناس، با پاهای خودش آمده و برای حتی ثانیههایی پیشانی به خاک میگذارد و ذلیلش میشود. بیخیال ِ هر آنچه هستم، بگذار برای حتی لحظاتی عشق بازی کنم. بیخیال!