خدا عادت دارد عادتها را به هم بریزد. مثلاً اگر چند روز نمازت سر وقت بشود چشم و گوشت سر به راه باشند و با خودت حال بکنی و با خودت بگویی عجب آدم خوبی شدهام و از این حرفها، خدا هم میگذارد توی کاسهت. با یک امتحان ساده، تمامت را و تمامیتت را به هم میریزد تا بفهمی که چیزی نیستی. تا بفهمی که عادت به یک چیز اصلاً موضوع مهمی نیست که بخواهی حال کنی با خودت و نفست تپل بشود. تا بفهمی از عادت باید بگذری و باید بفهمی و برایت خوب جا بیفتد و بچسبد به جانت. خدا میگذارد توی کاسهت و کاسه کوزهت را به هم میریزد تا به هم بریزی و زندهگیت به هم بریزد و خوب گوشمالی شده باشی. تا بفهمی که آهسته و پیوسته باید بروی. تا بفهمی که صیر داشته باشی. تا بفهمی که خیلی چیزها را هنوز نفهمیدهای. خدا را شکر که همین جا گرفتار این بازیهای خدا میشود. خدا را شکر.