راستش زندگی برایم مثل یک خواب ِ آشفته است. از این خوابهایی که سر و تهشان مشخص نیست. از این خوابهایی که نمیدانی و نمیفهمیشان. گاهی یک لحظه به خودم میآیم و میمانم که، که هستم، که آدمهای اطرافم کهاند، که اشیاء اطرافم چه هستند، که دنیا یعنی چه، که تهش قرار است کجا بروم، که قلبم که میزند یعنی چه؟، که قرار است تا کی بزند، که چه؟! که زندهگی چیست؟... که میتوانی حتی آشفتهگی و ندانستن را میان همین کلمهها ببینی... با تمام این آشفتهگی، با تمام این حیرانی و سرگردانی و در خواب و رویا بودن، یک جایی هست که تمام اینها تمام میشود. مثل طوفانی که ناگهان بایستد، همهچیز آرام میشود. هوا خوب میشود. میشود بیخیال تمام آشفتهحالیها و حیرانیها شد و فکر کرد که چهقدر همه چیز روبهراه است... من مجالس امام حسین(ع) را هم نمیفهمم! اما میدانم که چیزی دارد و چیزی خوب هم دارد. میدانم که میتوانم خودم را رها کنم میانش. میتوانم حس کنم کسی را که نگاه میکندم و چه نگاه خوبی هم دارد. گیرم که زندهگیم به خواب بگذرد و فقط مرگ از خواب بیدارم کند، دلم خوش است به ثانیههایی که گوشهای از مجلس امام حسین(ع) نشستهام. همین! مگر آدم از زندهگیش چه میخواهد دیگر؟!