مثل فرفرهای همینطور دور خودم میچرخم؛ بیهدف و باسرعت. بیآنکه متوجه چیزی باشم و گذر زمان را حس کنم، گذر زمان مرا در بر گرفته است. وقتی دورهایم به آخرش رسید و زمین خوردم، تازه کمی میتوانم درست خودم را و اطرافم را ببینم، تازه میتوانم حس درستی از زمان و گذرش داشته باشم و تازه میتوانم بفهمم که تمام این مدتِ دورخوردن، هیچ نفهمیدهام. و فکر کن هنوز مشغول این فکرها هستم که دست روزگار دوباره مرا فر میدهد و دوباره من میمانم و بیزمانی و نفهمیدن لحظهها...