روایت از پله دوم

آنکه می نویسد، دارد به خودش تجاوز می کند، آنکه از خودش می نویسد، دارد خودش را به قتل می رساند، به عمد!

روایت از پله دوم

آنکه می نویسد، دارد به خودش تجاوز می کند، آنکه از خودش می نویسد، دارد خودش را به قتل می رساند، به عمد!

آدم های مضطرب ساکت اند، نمی خندند. یا با تو نمی خندند، عجله ای هم ندارند، خوب شعر می خوانند، اغلبِ شعرهای باران دار را هم از بَر هستند. وقتی تویِ عکس های قدیمی وول می خورند دنبال پیدا کردن مسیر کوتاهی اند برای رساندنت به لبخند. این آدم ها از سفر و تنهایی می ترسند کنجِ دلشان خوفِ خواب دارند، کم می خابند و شبها چنگ به قلبشان می اندازند که روز کِی تمام شد؟ آدم های مضطرب می دانند " در چتر های بسته ، باران است " سردردها مخوف اند و موزی و غمگینی سوال آور است. این آدمها خودشان را بینِ هیچ و اندوه می گذارند و در آن میان منتظر می مانند تا بیایی، اغلب خودشان هم دیر می رسند طوریکه تنها یک بار منتظرِ شما می مانند. در کوران شعر می خوانند و مانند هوا نرم نرم و زود به زود جابجا می شوند. مشت می برند توی دهانت و کلماتت را برای گپ های لذتناک شان برمی گزینند و آخر سر در گوش هایت سرودِ تکراریِ عزلت را می خوانند.  کمی نمی گذرد که این آدم ها برمی گردند به غارشان و  تو را با حرفهایت در هوا بجا می گذارند. درست همان زمانی که تو خودت را به رویِ زندگی آورده ای.

ساکـن طبقـه وسـط

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی